یکی پیر بد نامش آزاد سرو | | که با احمد سهل بودی به مرو |
دلی پر ز دانش سری پر سخن | | زبان پر ز گفتارهای کهن |
کجا نامهی خسروان داشتی | | تن و پیکر پهلوان داشتی |
به سام نریمان کشیدی نژاد | | بسی داشتی رزم رستم به یاد |
بگویم کنون آنچ ازو یافتم | | سخن را یک اندر دگر بافتم |
اگر مانم اندر سپنجی سرای | | روان و خرد باشدم رهنمای |
سرآرم من این نامهی باستان | | به گیتی بمانم یکی داستان |
به نام جهاندار محمود شاه | | ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه |
خداوند ایران و نیران و هند | | ز فرش جهان شد چو رومی پرند |
به بخشش همی گنج بپراگند | | به دانایی از گنج نام آگند |
بزرگست و چون سالیان بگذرد | | ازو گوید آنکس که دارد خرد |
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار | | ز دادش جهان شد چو خرم بهار |
خنک آنک بیند کلاه ورا | | همان بارگاه و سپاه ورا |
دو گوش و دو پای من آهو گرفت | | تهی دستی و سال نیرو گرفت |
ببستم برین گونه بدخواه بخت | | بنالم ز بخت بد و سال سخت |
شب و روز خوانم همی آفرین | | بران دادگر شهریار زمین |
همه شهر با من بدین یاورند | | جز آنکس که بددین و بدگوهرند |
که تا او به تخت کیی برنشست | | در کین و دست بدی را ببست |
بپیچاند آن را که بیشی کند | | وگر چند بیشی ز پیشی کند |
ببخشاید آن را که دارد خرد | | ز اندازهی روز برنگذرد |
ازو یادگاری کنم در جهان | | که تا هست مردم نگردد نهان |
بدین نامهی شهریاران پیش | | بزرگان و جنگی سواران پیش |
همه رزم و بزمست و رای و سخن | | گذشته بسی روزگار کهن |
همان دانش و دین و پرهیز و رای | | همان رهنمونی به دیگر سرای |
ز چیزی کزیشان پسند آیدش | | همین روز را سودمند آیدش |
کزان برتران یادگارش بود | | همان مونس روزگارش بود |
همی چشم دارم بدین روزگار | | که دینار یابم من از شهریار |
دگر چشم دارم به دیگر سرای | | که آمرزش آید مرا از خدای |
که از من پس از مرگ ماند نشان | | ز گنج شهنشاه گردنکشان |
کنون بازگردم به گفتار سرو | | فروزندهی سهل ماهان به مرو |
چنین گوید آن پیر دانشپژوه | | هنرمند و گوینده و با شکوه |
که در پرده بد زال را بردهیی | | نوازندهی رود و گویندهیی |
کنیزک پسر زاد روزی یکی | | که ازماه پیدا نبود اندکی |
به بالا و دیدار سام سوار | | ازو شاد شد دودهی نامدار |
ستارهشناسان و کنداوران | | ز کشمیر و کابل گزیده سران |
ز آتشپرست و ز یزدانپرست | | برفتند با زیج رومی به دست |
گرفتند یکسر شمار سپهر | | که دارد بران کودک خرد مهر |
ستاره شمرکان شگفتی بدید | | همی این بدان آن بدین بنگرید |
بگفتند با زال سام سوار | | که ای از بلند اختران یادگار |
گرفتیم و جستیم راز سپهر | | ندارد بدین کودک خرد مهر |
چو این خوب چهره به مردی رسد | | به گاه دلیری و گردی رسد |
کند تخمهی سام نیرم تباه | | شکست اندرآرد بدین دستگاه |
همه سیستان زو شود پرخروش | | همه شهر ایران برآید به جوش |
شود تلخ ازو روز بر هر کسی | | ازان پس به گیتی نماند بسی |
غمی گشت زان کار دستان سام | | ز دادار گیتی همی برد نام |
به یزدان چنین گفت کای رهنمای | | تو داری سپهر روان را به پای |
به هر کار پشت و پناهم توی | | نمایندهی رای و راهم توی |
سپهر آفریدی و اختر همان | | همه نیکویی باد ما را گمان |
بجز کام و آرام و خوبی مباد | | ورا نام کرد آن سپهبد شغاد |
همی داشت مادر چو شد سیر شیر | | دلارام و گوینده و یادگیر |
بران سال کودک برافراخت یال | | بر شاه کابل فرستاد زال |
جوان شد به بالای سرو بلند | | سواری دلاور به گرز و کمند |
سپهدار کابل بدو بنگرید | | همی تاج و تخت کیان را سزید |
به گیتی به دیدار او بود شاد | | بدو داد دختر ز بهر نژاد |
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش | | فرستاد با نامور دخترش |
همی داشتش چون یکی تازه سیب | | کز اختر نبودی بروبر نهیب |
بزرگان ایران و هندوستان | | ز رستم زدندی همی داستان |
چنان بد که هر سال یک چرم گاو | | ز کابل همی خواستی باژ و ساو |
در اندیشهی مهتر کابلی | | چنان بد کزو رستم زابلی |
نگیرد ز کار درم نیز یاد | | ازان پس که داماد او شد شغاد |
چو هنگام باژ آمد آن بستدند | | همه کابلستان بهم بر زدند |
دژم شد ز کار برادر شغاد | | نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد |
چنین گفت با شاه کابل نهان | | که من سیر گشتم ز کار جهان |
برادر که او را ز من شرم نیست | | مرا سوی او راه و آزرم نیست |
چه مهتر برادر چه بیگانهیی | | چه فرزانه مردی چه دیوانهیی |
بسازیم و او را به دام آوریم | | به گیتی بدین کار نام آوریم |
بگفتند و هر دو برابر شدند | | به اندیشه از ماه برتر شدند |
نگر تا چه گفتست مرد خرد | | که هرکس که بد کرد کیفر برد |
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب | | دو تن را سر اندر نیامد به خواب |
که ما نام او از جهان کم کنیم | | دل و دیدهی زال پر نم کنیم |
چنین گفت با شاه کابل شغاد | | که گر زین سخن داد خواهیم داد |
یکی سور کن مهتران را بخوان | | می و رود و رامشگران را بخوان |
به می خوردن اندر مرا سرد گوی | | میان کیان ناجوانمرد گوی |
ز خواری شوم سوی زابلستان | | بنالم ز سالار کابلستان |
چه پیش برادر چه پیش پدر | | ترا ناسزا خوانم و بدگهر |
برآشوبد او را سر از بهر من | | بیابد برین نامور شهر من |
برآید چنین کار بر دست ما | | به چرخ فلکبر بود شست ما |
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه | | بکن چاه چندی به نخچیرگاه |
براندازهی رستم و رخش ساز | | به بن در نشان تیغهای دراز |
همان نیزه و حربهی آبگون | | سنان از بر و نیزه زیر اندرون |
اگر سد کنی چاه بهتر ز پنج | | چو خواهی که آسوده گردی ز رنج |
بجای آر سد مرد نیرنگ ساز | | بکن چاه و بر باد مگشای راز |
سر چاه را سخت کن زان سپس | | مگوی این سخن نیز با هیچکس |
بشد شاه و رای از منش دور کرد | | به گفتار آن بیخرد سور کرد |
مهان را سراسر ز کابل بخواند | | بخوان پسندیدهشان برنشاند |
چو نان خورده شد مجلس آراستند | | می و رود و رامشگران خواستند |
چو سر پر شد از بادهی خسروی | | شغاد اندر آشفت از بدخوی |
چنین گفت با شاه کابل که من | | همی سرفرازم به هر انجمن |
برادر چو رستم چو دستان پدر | | ازین نامورتر که دارد گهر |
ازو شاه کابل برآشفت و گفت | | که چندین چه داری سخن در نهفت |
تو از تخمهی سام نیرم نهای | | برادر نهای خویش رستم نهای |
نکردست یاد از تو دستان سام | | برادر ز تو کی برد نیز نام |
تو از چاکران کمتری بر درش | | برادر نخواند ترا مادرش |
ز گفتار او تنگدل شد شغاد | | برآشفت و سر سوی زابل نهاد |
همی رفت با کابلی چند مرد | | دلی پر ز کین لب پر از باد سرد |
بیامد به درگاه فرخ پدر | | دلی پر ز چاره پر از کینه سر |
همانگه چو روی پسر دید زال | | چنان برز و بالا و آن فر و یال |
بپرسید بسیار و بنواختش | | همانگه بر پیلتن تاختش |
ز دیدار او شاد شد پهلوان | | چو دیدش خردمند و روشنروان |
چنین گفت کز تخمهی سام شیر | | نزاید مگر زورمند و دلیر |
چگونه است کار تو با کابلی | | چه گویند از رستم زابلی |
چنین داد پاسخ به رستم شغاد | | که از شاه کابل مکن نیز یاد |
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین | | چو دیدی مرا خواندی آفرین |
کنون می خورد چنگ سازد همی | | سر از هر کسی برفرازد همی |
مرابر سر انجمن خوار کرد | | همان گوهر بد پدیدار کرد |
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو | | نه با سیستان ما نداریم تاو |
ازین پس نگوییم کو رستمست | | نه زو مردی و گوهر ما کمست |
نه فرزند زالی مرا گفت نیز | | وگر هستی او خود نیرزد به چیز |
ازان مهتران شد دلم پر ز درد | | ز کابل براندم دو رخساره زرد |
چو بشنید رستم برآشفت و گفت | | که هرگز نماند سخن در نهفت |
ازو نیر مندیش وز لشکرش | | که مه لشکرش باد و مه افسرش |
من او را بدین گفته بیجان کنم | | برو بر دل دوده پیچان کنم |
ترا برنشانم بر تخت اوی | | به خاک اندر آرم سر بخت اوی |
همی داشتش روی چند ارجمند | | سپرده بدو جایگاه بلند |
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد | | کسی را که زیبا بود در نبرد |
بفرمود تا ساز رفتن کنند | | ز زابل به کابل نشستن کنند |
چو شد کار لشکر همه ساخته | | دل پهلوان گشت پرداخته |
بیامد بر مرد جنگی شغاد | | که با شاه کابل مکن رزم یاد |
که گر نام تو برنویسم بر آب | | به کابل نیابد کس آرام و خواب |
که یارد که پیش تو آید به جنگ | | وگر تو بجنبی که سازد درنگ |
برآنم که او زین پشمان شدست | | وزین رفتم سوی درمان شدست |
بیارد کنون پیش خواهشگران | | ز کابل گزیده فراوان سران |
چنین گفت رستم که اینست راه | | مرا خود به کابل نباید سپاه |
زواره بس و نامور سد سوار | | پیاده همان نیز سد نامدار |
بداختر چو از شهر کابل برفت | | بدان دشت نخچیر شد شاه تفت |
ببرد از میان لشکری چاهکن | | کجا نام بردند زان انجمن |
سراسر همه دشت نخچیرگاه | | همه چاه بد کنده در زیر راه |
زده حربهها را بن اندر زمین | | همان نیز ژوپین و شمشیر کین |
به خاشاک کرده سر چاه کور | | که مردم ندیدی نه چشم ستور |
چو رستم دمان سر برفتن نهاد | | سواری برافگند پویان شغاد |
که آمد گو پیلتن با سپاه | | بیا پیش وزان کرده زنهار خواه |
سپهدار کابل بیامد ز شهر | | زبان پرسخن دل پر از کین و زهر |
چو چشمش به روی تهمتن رسید | | پیاده شد از باره کو را بدید |
ز سرشارهی هندوی برگرفت | | برهنه شد و دست بر سر گرفت |
همان موزه از پای بیرون کشید | | به زاری ز مژگان همی خون کشید |
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد | | همی کرد پوزش ز کار شغاد |
که گر مست شد بنده از بیهشی | | نمود اندران بیهشی سرکشی |
سزد گر ببخشی گناه مرا | | کنی تازه آیین و راه مرا |
همی رفت پیشش برهنه دو پای | | سری پر ز کینه دلی پر ز رای |
ببخشید رستم گناه ورا | | بیفزود زان پایگاه ورا |
بفرمود تا سر بپوشید و پای | | به زین بر نشست و بیامد ز جای |
بر شهر کابل یکی جای بود | | ز سبزی زمینش دلارای بود |
بدو اندرون چشمه بود و درخت | | به شادی نهادند هرجای تخت |
بسی خوردنیها بیاورد شاه | | بیاراست خرم یکی جشنگاه |
می آورد و رامشگران را بخواند | | مهان را به تخت مهی بر نشاند |
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه | | که چون رایت آید به نخچیرگاه |
یکی جای دارم برین دشت و کوه | | به هر جای نخچیر گشته گروه |
همه دشت غرمست و آهو و گور | | کسی را که باشد تگاور ستور |
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت | | ازان دشت خرم نشاید گذشت |
ز گفتار او رستم آمد به شور | | ازان دشت پرآب و نخچیرگور |
به چیزی که آید کسی را زمان | | بپیچد دلش کور گردد گمان |
چنین است کار جهان جهان | | نخواهد گشادن بمابر نهان |
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ | | همان شیر جنگاور تیزچنگ |
ابا پشه و مور در چنگ مرگ | | یکی باشد ایدر بدن نیست برگ |
بفرمود تا رخش را زین کنند | | همه دشت پر باز و شاهین کنند |
کمان کیانی به زه بر نهاد | | همی راند بر دشت او با شغاد |
زواره همی رفت با پیلتن | | تنی چند ازان نامدار انجمن |
به نخچیر لشکر پراگنده شد | | اگر کنده گر سوی آگنده شد |
زواره تهمتن بران راه بود | | ز بهر زمان کاندران چاه بود |
همی رخش زان خاک مییافت بوی | | تن خویش را کرد چون گردگوی |
همی جست و ترسان شد از بوی خاک | | زمین را به نعلش همی کرد چاک |
بزد گام رخش تگاور به راه | | چنین تا بیامد میان دو چاه |
دل رستم از رخش شد پر ز خشم | | زمانش خرد را بپوشید چشم |
یکی تازیانه برآورد نرم | | بزد نیک دل رخش را کرد گرم |
چو او تنگ شد در میان دو چاه | | ز چنگ زمانه همی جست راه |
دو پایش فروشد به یک چاهسار | | نبد جای آویزش و کارزار |
بن چاه پر حربه و تیغ تیز | | نبد جای مردی و راه گریز |
بدرید پهلوی رخش سترگ | | بر و پای آن پهلوان بزرگ |
به مردی تن خویش را برکشید | | دلیر از بن چاه بر سر کشید |
چو با خستگی چشمها برگشاد | | بدید آن بداندیش روی شغاد |
بدانست کان چاره و راه اوست | | شغاد فریبنده بدخواه اوست |
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم | | ز کار تو ویران شد آباد بوم |
پشیمانی آید ترا زین سخن | | بپیچی ازین بد نگردی کهن |
برو با فرامرز و یکتاه باش | | به جان و دل او را نکوخواه باش |
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد | | که گردون گردان ترا داد داد |
تو چندین چه نازی به خون ریختن | | به ایران به تاراج و آویختن |
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم | | نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم |
که آمد که بر تو سرآید زمان | | شوی کشته در دام آهرمنان |
همانگه سپهدار کابل ز راه | | به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه |
گو پیلتن را چنان خسته دید | | همان خستگیهاش نابسته دید |
بدو گفت کای نامدار سپاه | | چه بودت برین دشت نخچیرگاه |
شوم زود چندی پزشک آورم | | ز درد تو خونین سرشک آورم |
مگر خستگیهات گردد درست | | نباید مرا رخ به خوناب شست |
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی | | که ای مرد بدگوهر چارهجوی |
سر آمد مرا روزگار پزشک | | تو بر من مپالای خونین سرشک |
فراوان نمانی سرآید زمان | | کسی زنده برنگذرد باسمان |
نه من بیش دارم ز جمشید فر | | که ببرید بیور میانش به ار |
نه از آفریدون وز کیقباد | | بزرگان و شاهان فرخنژاد |
گلوی سیاوش به خنجر برید | | گروی زره چون زمانش رسید |
همه شهریاران ایران بدند | | به رزم اندرون نره شیران بدند |
برفتند و ما دیرتر ماندیم | | چو شیر ژیان برگذر ماندیم |
فرامرز پور جهانبین من | | بیاید بخواهد ز تو کین من |
چنین گفت پس با شغاد پلید | | که اکنون که بر من چنین بد رسید |
ز ترکش برآور کمان مرا | | به کار آور آن ترجمان مرا |
به زه کن بنه پیش من با دو تیر | | نباید که آن شیر نخچیرگیر |
ز دشت اندر آید ز بهر شکار | | من اینجا فتاده چنین نابکار |
ببیند مرا زو گزند آیدم | | کمانی بود سودمند آیدم |
ندرد مگر ژنده شیری تنم | | زمانی بود تن به خاک افگنم |
شغاد آمد آن چرخ را برکشید | | به زه کرد و یک بارش اندر کشید |
بخندید و پیش تهمتن نهاد | | به مرگ برادر همی بود شاد |
تهمتن به سختی کمان برگرفت | | بدان خستگی تیرش اندر گرفت |
برادر ز تیرش بترسید سخت | | بیامد سپر کرد تن را درخت |
درختی بدید از برابر چنار | | بروبر گذشته بسی روزگار |
میانش تهی بار و برگش بجای | | نهان شد پسش مرد ناپاک رای |
چو رستم چنان دید بفراخت دست | | چنان خسته از تیر بگشاد شست |
درخت و برادر بهم بر بدوخت | | به هنگام رفتن دلش برفروخت |
شغاد از پس زخم او آه کرد | | تهمتن برو درد کوتاه کرد |
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس | | که بودم همه ساله یزدانشناس |
ازان پس که جانم رسیده به لب | | برین کین ما بر نبگذشت شب |
مرا زور دادی که از مرگ پیش | | ازین بیوفا خواستم کین خویش |
بگفت این و جانش برآمد ز تن | | برو زار و گریان شدند انجمن |
زواره به چاهی دگر در بمرد | | سواری نماند از بزرگان و خرد |
ازان نامداران سواری بجست | | گهی شد پیاده گهی برنشست |
چو آمد سوی زابلستان بگفت | | که پیل ژیان گشت با خاک جفت |
زواره همان و سپاهش همان | | سواری نجست از بد بدگمان |
خروشی برآمد ز زابلستان | | ز بدخواه وز شاه کابلستان |
همی ریخت زال از بر یال خاک | | همیکرد روی و بر خویش چاک |
همیگفت زار ای گو پیلتن | | نخواهد که پوشد تنم جز کفن |
گو سرفراز اژدهای دلیر | | زواره که بد نامبردار شیر |
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت | | بکند از بن این خسروانی درخت |
که داند که با پیل روباه شوم | | همی کین سگالد بران مرز و بوم |
که دارد به یاد این چنین روزگار | | که داند شنیدن ز آموزگار |
که چون رستمی پیش بینم به خاک | | به گفتار روباه گردد هلاک |
چرا پیش ایشان نمردم به زار | | چرا ماندم اندر جهان یادگار |
چرا بایدم زندگانی و گاه | | چرا بایدم خواب و آرامگاه |
پسانگه بسی مویه آغاز کرد | | چو بر پور پهلو همی ساز کرد |
گوا شیرگیرا یلا مهترا | | دلاور جهاندیده کنداورا |
کجات آن دلیری و مردانگی | | کجات آن بزرگی و فرزانگی |
کجات آن دل و رای و روشنروان | | کجات آن بر و برز و یال گران |
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش | | کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش |
نماندی به گیتی و رفتی به خاک | | که بادا سر دشمنت در مغاک |
پس انگه فرامرز را با سپاه | | فرستاد تا رزم جوید ز شاه |
تن کشته از چاه باز آورد | | جهان را به زاری نیاز آورد |
فرامرز چون پیش کابل رسید | | به شهر اندرون نامداری ندید |
گریزان همه شهر و گریان شده | | ز سوک جهانگیر بریان شده |
بیامد بران دشت نخچیرگاه | | به جایی کجا کنده بودند چاه |
چو روی پدر دید پور دلیر | | خروشی برآورد بر سان شیر |
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون | | به روی زمین بر فگنده نگون |
همی گفت کای پهلوان بلند | | به رویت که آورد زین سان گزند |
که نفرین بران مرد بیباک باد | | به جای کله بر سرش خاک باد |
به یزدان و جان تو ای نامدار | | به خاک نریمان و سام سوار |
که هرگز نبیند تنم جز زره | | بیوسنده و برفگنده گرد |
بدان تا که کین گو پیلتن | | بخواهم ازان بیوفا انجمن |
همانکس که با او بدین کین میان | | ببستند و آمد به ما بر زبان |
نمانم ز ایشان یکی را به جای | | همانکس که بود اندرین رهنمای |
بفرمود تا تختهای گران | | بیارند از هر سوی در گران |
ببردند بسیار با هوی و تخت | | نهادند بر تخت زیبا درخت |
گشاد آن میان بستن پهلوی | | برآهیخت زو جامهی خسروی |
نخستین بشستندش از خون گرم | | بر و یال و ریش و تنش نرمنرم |
همی عنبر و زعفران سوختند | | همه خستگیهاش بردوختند |
همی ریخت بر تارکش بر گلاب | | بگسترد بر تنش کافور ناب |
به دیبا تنش را بیاراستند | | ازان پس گل و مشک و می خواستند |
کفندوز بر وی ببارید خون | | به شانه زد آن ریش کافورگون |
نبد جا تنش را همی بر دو تخت | | تنی بود با سایه گستر درخت |
یکی نغز تابوت کردند ساج | | برو میخ زرین و پیکر ز عاج |
همه درزهایش گرفته به قیر | | برآلوده بر قیر مشک و عبیر |
ز جاهی برادرش را برکشید | | همی دوخت جایی کجا خسته دید |
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب | | ازان سان همی ریخت بر جای خواب |
ازان پس تن رخش را برکشید | | بشست و برو جامهها گسترید |
بشستند و کردند دیبا کفن | | بجستند جایی یکی نارون |
برفتند بیداردل درگران | | بریدند ازو تختهای گران |
دو روز اندران کار شد روزگار | | تن رخش بر پیل کردند بار |
ز کابلستان تا به زابلستان | | زمین شد به کردار غلغلستان |
زن و مرد بد ایستاده به پای | | تنی را نبد بر زمین نیز جای |
دو تابوت بر دست بگذاشتند | | ز انبوه چون باد پنداشتند |
بده روز و ده شب به زابل رسید | | کسش بر زمین بر نهاده ندید |
زمانه شد از درد او با خروش | | تو گفتی که هامون برآمد به جوش |
کسی نیز نشنید آواز کس | | همه بومها مویه کردند و بس |
به باغ اندرون دخمهیی ساختند | | سرش را به ابر اندر افراختند |
برابر نهادند زرین دو تخت | | بران خوابنیده گو نیکبخت |
هرانکس که بود از پرستندگان | | از آزاد وز پاکدل بندگان |
همی مشک باگل برآمیختند | | به پای گو پیلتن ریختند |
همی هرکسی گفت کای نامدار | | چرا خواستی مشک و عنبر نثار |
نخواهی همی پادشاهی و بزم | | نپوشی همی نیز خفتان رزم |
نبخشی همی گنج و دینار نیز | | همانا که شد پیش تو خوار چیز |
کنون شاد باشی به خرم بهشت | | که یزدانت از داد و مردی سرشت |
در دخمه بستند و گشتند باز | | شد آن نامور شیر گردنفراز |
چه جویی همی زین سرای سپنج | | کز آغاز رنجست و فرجام رنج |
بریزی به خاک از همه ز آهنی | | اگر دینپرستی ور آهرمنی |
تو تا زندهای سوی نیکی گرای | | مگر کام یابی به دیگر سرای |
فرامرز چون سوک رستم بداشت | | سپه را همه سوی هامون گذاشت |
در خانهی پیلتن باز کرد | | سپه را ز گنج پدر ساز کرد |
سحرگه خروش آمد از کرنای | | هم از کوس و رویین و هندی درای |
سپاهی ز زابل به کابل کشید | | که خورشید گشت از جهان ناپدید |
چو آگاه شد شاه کابلستان | | ازان نامداران زابلستان |
سپاه پراگنده را گرد کرد | | زمین آهنین شد هوا لاژورد |
پذیرهی فرامرز شد با سپاه | | بشد روشنایی ز خورشید و ماه |
سپه را چو روی اندر آمد به روی | | جهان شد پرآواز پرخاشجوی |
ز انبوه پیلان و گرد سپاه | | به بیشه درون شیر گم گرد راه |
برآمد یکی باد و گردی کبود | | زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود |
بیامد فرامرز پیش سپاه | | دو دیده نبرداشت از روی شاه |
چو برخاست آواز کوس از دو روی | | بیآرام شد مردم جنگجوی |
فرامرز با خوارمایه سپاه | | بزد خویشتن را بر آن قلبگاه |
ز گرد سواران هوا تار شد | | سپهدار کابل گرفتار شد |
پراگنده شد آن سپاه بزرگ | | دلیران زابل به کردار گرگ |
ز هر سو بریشان کمین ساختند | | پس لشکراندر همی تاختند |
بکشتند چندان ز گردان هند | | هم از بر منش نامداران سند |
که گل شد همی خاک آوردگاه | | پراگنده شد هند و سندی سپاه |
دل از مرز وز خانه برداشتند | | زن و کودک خرد بگذاشتند |
تن مهتر کابلی پر ز خون | | فگنده به صندوق پیل اندرون |
بیاورد لشکر به نخچیرگاه | | به جایی کجا کنده بودند چاه |
همی برد بدخواه را بسته دست | | ز خویشان او نیز چل بتپرست |
ز پشت سپهبد زهی برکشید | | چنان کاستخوان و پی آمد پدید |
ز چاه اندر آویختنش سرنگون | | تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون |
چهل خویش او را بر آتش نهاد | | ازان جایگه رفت سوی شغاد |
به کردار کوه آتشی برفروخت | | شغاد و چنار و زمین را بسوخت |
چو لشکر سوی زابلستان کشید | | همه خاک را سوی دستان کشید |
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد | | به کابل یکی مهتری شاه کرد |
ازان دودمان کس به کابل نماند | | که منشور تیغ ورا برنخواند |
ز کابل بیامد پر از داغ و دود | | شده روز روشن بروبر کبود |
خروشان همه زابلستان و بست | | یکی را نبد جامه بر تن درست |
به پیش فرامرز باز آمدند | | دریده بر و با گداز آمدند |
به یک سال در سیستان سوک بود | | همه جامههاشان سیاه و کبود |
چنین گفت رودابه روزی به زال | | که از زاغ و سوک تهمتن بنال |
همانا که تا هست گیتی فروز | | ازین تیرهتر کس ندیدست روز |
بدو گفت زال ای زن کم خرد | | غم ناچریدن بدین بگذرد |
برآشفت رودابه سوگند خورد | | که هرگز نیابد تنم خواب و خورد |
روانم روان گو پیلتن | | مگر باز بیند بران انجمن |
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت | | که با جان رستم به دل راز داشت |
ز ناخوردنش چشم تاریک شد | | تن نازکش نیز باریک شد |
ز هر سو که رفتی پرستنده چند | | همی رفت با او ز بیم گزند |
سر هفته را زو خرد دور شد | | ز بیچارگی ماتمش سور شد |
بیامد به بستان به هنگام خواب | | یکی مرده ماری بدید اندر آب |
بزد دست و بگرفت پیچان سرش | | همی خواست کز مار سازد خورش |
پرستنده از دست رودابه مار | | ربود و گرفتندش اندر کنار |
کشیدند از جای ناپاک دست | | به ایوانش بردند و جای نشست |
به جایی که بودیش بشناختند | | ببردند خوان و خورش ساختند |
همی خورد هرچیز تا گشت سیر | | فگندند پس جامهی نرم زیر |
چو باز آمدش هوش با زال گفت | | که گفتار تو با خرد بود جفت |
هرانکس که او را خور و خواب نیست | | غم مرگ با جشن و سورش یکیست |
برفت او و ما از پس او رویم | | به داد جهانآفرین بگرویم |
به درویش داد آنچ بودش نهان | | همی گفت با کردگار جهان |
که ای برتر از نام وز جایگاه | | روان تهمتن بشوی از گناه |
بدان گیتیش جای ده در بهشت | | برش ده ز تخمی که ایدر بکشت |
چو شد روزگار تهمتن به سر | | به پیش آورم داستانی دگر |
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت | | بیاورد جاماسپ را پیش تخت |
بدو گفت کز کار اسفندیار | | چنان داغ دل گشتم و سوکوار |
که روزی نبد زندگانیم خوش | | دژم بودم از اختر کینهکش |
پس از من کنون شاه بهمن بود | | همان رازدارش پشوتن بود |
مپیچید سرها ز فرمان اوی | | مگیرید دوری ز پیمان اوی |
یکایک بویدش نماینده راه | | که اویست زیبای تخت و کلاه |
بدو داد پس گنجها را کلید | | یکی باد سرد از جگر برکشید |
بدو گفت کار من اندر گذشت | | هم از تارکم آب برتر گذشت |
نشستم به شاهی سد و بیست سال | | ندیدم به گیتی کسی را همال |
تو اکنون همی کوش و با داد باش | | چو داد آوری از غم آزاد باش |
خردمند را شاد و نزدیک دار | | جهان بر بداندیش تاریک دار |
همه راستی کن که از راستی | | بپیچد سر از کژی و کاستی |
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج | | ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج |
بفگت این و شد روزگارش به سر | | زمان گذشته نیامد به بر |
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج | | برآویختند از بر گاه تاج |
همین بودش از رنج و ز گنج بهر | | بدید از پس نوش و تریاک زهر |
اگر بودن اینست شادی چراست | | شد از مرگ درویش با شاه راست |
بخور هرچ برزی و بد را مکوش | | به مرد خردمند بسپار گوش |
گذر کرد همراه و ما ماندیم | | ز کار گذشته بسی خواندیم |
به منزل رسید آنک پوینده بود | | رهی یافت آن کس که جوینده بود |
نگیرد ترا دست جز نیکوی | | گر از پیر دانا سخن بشنوی |
کنون رنج در کار بهمن بریم | | خرد پیش دانا پشوتن بریم |